‏نمایش پست‌ها با برچسب جناب هوشنگ روحانی (سرکش). نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جناب هوشنگ روحانی (سرکش). نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸-۰۱-۳۰

عید رضوان

عید رضوان

از فیض نسیمی خوش صد غنچۀ گل وا شد
گلزار پر از گل گشت آفاق مصفّا شد

باد سحری برخاست تا مژده وصل آرد
بلبل به نوا آمد دلداده و شیدا شد

هان موسم رضوان شد عید آمد و عید آمد
خورشید پدید آمد اسرار هویدا شد

از رحمت ربّانی طی شد شب ظلمانی
وان شاهد پنهانی باز آمد و پیدا شد

باغ و چمن و بستان شور دگری بگرفت
رخسار گل نرگس به به که چه زیبا شد

بس تازه عروس گل بر دامن شاخ آمد
دشت و دمن و صحرا مفروش ز دیبا شد

از بادۀ وصل او ساقی می گُلگون زد
تا چشم سیه مستش چون نرگش شهلا شد

قمری به نوا آمد آوای طرب سر داد
از هلهلۀ شادی افلاک فرح زا شد

ای عاشق دلخسته برخیز و تماشا کن
کان شاهد ربّانی چون ماه فریبا شد

ای منتظر رحمت آن پرده نشین آمد
گر طالب دیداری اسباب مهیّا شد

ای دیده به خود باز آ در خواب مرو زین پس
هنگامۀ گل بنگر هنگام تماشا شد

فرخنده بود این یوم بر گوی مبارک باد
کان طایر ربّانی در نغمه و آوا شد

از موهبت رویش گل خنده به بستان زد
سرو چمن از فیضش آزاده و رعنا شد

کی"سرکش" خونین دل از خویش خبر دارد
چون محو تماشای آن یار دلارا شد


شاعر از جناب هوشنگ روحانی "سرکش"

منبع: خورشید در سیاهچال، ص 41 تا 42

۱۳۸۷-۱۰-۰۸

در ولادت حضرت ربّ اعلی و جمال اقدس ابهی

به مناسبت فرا رسیدن اول و دوم محرّم:
سالروز ولادت حضرت باب و حضرت بهاءالله


در ولادت حضرت ربّ اعلی و جمال اقدس ابهی


پرتو نور خدا روی زمین آمده است
جلوۀ ذات حق و مظهر دین آمده است

غنچۀ گُلبن توحید، سر از شاخ کشید
نازپروردۀ گل، پرده نشین آمده است

اختران فلکی را نبود جلوه از آنک
بر زمین لاله رُخی ماه جبین آمده است

طالع دهر درخشید و گل عشق دمید
کز سراپردۀ سِرّ، نور مُبین آمده است

در یکی ماه، دو مَه جلوه بر آفاق نمود
فلک از نغمۀ شادی به طنین آمده است

چه عظیم است محرّم که به گلزار وجود
اوّل و دوّم این مه، دو قرین آمده است

مهدی دور زمان، رجعت عیسای مسیح
طالبان، مژده که هم آن و هم این آمده است

تا که از فیض رُخش نور و صفا بر گیرد
ماه بر درگه مِهرش به کمین آمده است

تشنگان جام محبّت ز صفا بر گیرید
چشمۀ فیض ز فردوس برین آمده است

عاشقان، مژده که از پرتو ذات اَزَلی
روی انگشتر عشق نگین آمده است

گرچه پاکند همه پردگیان ملکوت
زان میان، شمس بهاء پاکترین آمده است

رو به درگاه خدا با گُهر اشک و دعا
"سرکش" سوخته جان زار و غمین آمده است


شعر از جناب: فخرالدین هوشنگ روحانی (سرکش)

مأخذ: خورشید در سیاه چال، موسسه ملی مطبوعات امری، 131 بدیع، صص 45- 46

۱۳۸۷-۰۷-۲۷

تیغ دعا

تیغ دعا

از بس که تنها مانده ام، ناز بلا را می کشم
وز بس شدم بی بار و بر، بار جفا را می کشم

هر شب که در غمخانه ام نقش تو آید در نظر
در سینۀ مجروح خود، نقش خدا را می کشم

زخم رقیب و داغ تو، ای وای من، ای وای دل
هم محنت بیگانه و هم آشنا را می کشم

در وادی عشق و جنون یک لحظه راحت نیستم
یا خون دل را می خورم یا خار پا را می کشم

تا نیمه شب هر شب تو را با ناله خواهم از خدا
چون ناله وامانَد ز پا، تیغ دعا را می کشم

بر آتش جانسوز من هرگز کسی آبی نزد
از دردْ می پیچم به خود آه دوا را می کشم

شد قامتم از غم دو تا افتادم افتادم ز پا
از جور نیرنگ و ریا این ماجرا را می کشم

از بند محنت رسته ام با مِهر او پیوسته ام
وز جان و دل بر دوش خود عشق بهاء را می کشم

"سرکش" تو از سوز درون گه ناله کن گه آه کش
من دامن آن دلبر شیرین ادا را می کشم


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار جناب هوشنگ روحانی، ص 56

۱۳۸۷-۰۷-۲۰

ساقی تقدیر

ساقی تقدیر

از یاد مبر ای همه شادی، غم ما را
بازیچه مپندار منِ بی سر و پا را

ترسم اگر از سوز درون، آه بر آرم
در شعلۀ آتش بکشد ارض و سما را

تا از سر کویش خبری باز بگیرم
با نالۀ خود صید کنم مرغ هوا را

این سینۀ من مدفن آمال جوانی است
حرمت بگذارید مزار شهدا را

انصاف نباشد که به آتش کشی از عشق
دیوانۀ زنجیری انگشت نما را

عمریست که از نوش لبی کام نجستیم
ای ساقی تقدیر بپا خیز خدا را

آن ماه جبین بر سر من پا نگذارد
ای دیده مرا با گهر اشک میارا

من چشم مداوای خود از دهر ندارم
از درد بگو با من و بگذار دوا را

گفتم چه بود چاره این درد روان سوز
لبخند زد و عشوه کنان گفت مدارا

دنیا همه اندر نظرم موج سرابی است
چون در دلِ خود کاشته ام عشقِ بهاء را

"سرکش" دل خود در یَمِ خونابه رها کن
این طایر لب تشنۀ بی برگ و نوا را


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار جناب هوشنگ روحانی، ص 55

۱۳۸۷-۰۶-۳۰

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت چهارم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت چهارم)

گر حُبّ جمال دوست شد با تو قرین
در راه طلب بکوش و از پا منشین

انوار پدیدار شد از شمس هدی
هان دیدۀ معرفت تو بگشا و ببین

*******************

خود را به خیال دوست محشور کنید
در خانۀ دل ز مِهر او نور کنید

ای مدعیان پُر ز نیرنگ و ریا
این جامۀ زهد را ز تن دور کنید

*******************

دلدار توئی و زار و دلخسته منم
صیّاد توئی و صید پَر بسته منم

فریاد ز دل که سوختم ز آتش و آه
بیداد توئی و آهِ پیوسته منم

*******************

هر روز که رفت کار دل مشکل شد
وز سیل سرشک خاک عالم گِل شد

در سینۀ تنگ من خداوند بزرگ
آتشکده ای ساخت که نامش دل شد

*******************

دیوانۀ خویش را چنین زار مکن
ما را تو ز عمر خویش بیزار مکن

صد بار مرا کشتی و افسون کردی
این کار خدای را دگر بار مکن

*******************

بیگانه شو از خویش که هشیار شوی
نزدیک تر از خویش به دلدار شوی

گر سینه خود ز غیر او پاک کنی
بیدار شوی محرم اسرار شوی

*******************

جولانگه عشق جای سوز است و گداز
منزلگه یار جای راز است و نیاز

گر بر سر کوی دوست نزدیک شدی
با اشک وضو بساز از بهر نماز

*******************

افسانه مِهر آن پری خوابم کرد
اندیشه وصل دوست بی تابم کرد

من آتش عشق بودم و شعله درد
باران جفای غم فزا آبم کرد

*******************

روز غم و شام انتظار آخر شد
وین محنت و رنج بی شمار آخر شد

هان رقص کنان به گلشن وصل خرام
دوران فراق و هجر یار آخر شد

*******************

گر چشم دلت هست رخ یار ببین
بر روی زمین پرتو انوار ببین

از بستر جهل و خودپرستی به در آی
رخسار فرح فزای دلدار ببین

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 115-113)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت سوم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت سوم)


بر خواند به گوشم این نوا باد سحر
کای دوست وفای خویش از یاد مبر

بهر دو سه روز راحت این دنیا
از راحت بی زوال باقی مگذر

*******************

از سلسله ملک رها کن خود را
وز بند هوای نفس وا کن خود را

بیمار غمش اگر شدی عاقل باش
با نسخۀ عشق او دوا کن خود را

*******************

در خلوت عشق شمع احباب شدم
وز سوز درون خویشتن آب شدم

از دفتر عشق آن سراپا همه لطف
حرفی نشنیده غرقه در خواب شدم

*******************

در پهنه خاک گر ثمر نیست ترا
از عالم عاشقی خبر نیست ترا

از شمع وجود خویش خیری برسان
کاین بزم نشین تا به سحر نیست ترا

*******************

در سینه بکش کینه و خودخواهی را
خاموش کن این سراج گمراهی را

تقوی بگزین و جامه پاک بپوش
تا تکیه زنی تو مسند شاهی را

*******************

مینای دلم به سنگ تقدیر شکست
پایم همه از سختی زنجیر شکست

گفتم که به صبر درد او چاره کنم
بی طاقتیم پنجۀ تدبیر شکست

*******************

در سینه غم تو جاودان می خواهم
سوز جگر و اشک روان می خواهم

گفتی به ره عشق تو میمیرم زار
جانم به فدایت من همان می خواهم

*******************

من نالۀ زارم و تو فریاد رسی
من بهت سکوتم و تو بانگ جَرَسی

یک عمر در آتش غمت سوخته ام
دریاب مرا خدای را یک نفسی

*******************

ای مدعیان فتنه به کارم مکنید
آزرده و دلخسته و زارم مکنید

گر مُردم و شد روان من زنده به عشق
حتی گذری هم به مزارم مکنید

*******************

سرگشته و زار و ناشکیبا شده ام
آواره به کوه و دشت و صحرا شده ام

تا جان به ره نگار بسپارم زار
عمریست که جان به کف مهیّا شده ام

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)
(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 113-111)

۱۳۸۷-۰۶-۲۲

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت دوم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت دوم)


در نقص نهایت کمالش بینی
در هجر، حلاوت وصالش بینی

از دیدن غیر دوست ای طالب فیض
گر کور شوی شمس جمالش بینی

*******************

بر مرکب کینه و حسد تا کی و چند
دل پاک کن و دیده آلوده ببند

گر عزّت جاودان تمنّای تو هست
ای دوست تو ذلت کسی را مپسند

*******************

با بودن حق اسیر باطل گشتی
در روز به شام تیره مایل گشتی

بر عرش جلال مستوی شد دلدار
از ذکر نگار از چه غافل گشتی

*******************

اسرار وجود را خدا داند و بس
لوح دل ما نیز هم او خواند و بس

کل را ز تراب خلق فرموده خدای
و البته به خاک بازگرداند و بس

*******************

ای بندۀ بینوا چرا مضطربی
وز آتش نَفْس خویش ملتهبی

یار از پس پرده شد عیان دیده گشا
تا کی به حجاب نفس خود محتجبی

*******************

از گلشن عشق رو به گلخن کردی
در خانۀ غیر دوست مسکن کردی

با آن همه فضل و مرحمت ای غافل
از خانۀ دوست رو به دشمن کردی

*******************

بر مردم نا اهل، زبان باز مکن
بیگانه به سرّ عشق همراز مکن

تا تشنه نبینی سخن از آب مگو
تا سمع نیابی سخن آغاز مکن

*******************

از خاطر آن صنم فراموش شدم
در بزم طرب چو شمع خاموش شدم

من عمر ابد یافته ام دل هشدار
کز جام بقای عشق مدهوش شدم

*******************

بازآ و صفا بده تو این محفل را
با خندۀ مِهر حل کن این مشکل را

گر رایحۀ قدس، تمنّا داری
از شائبه حسد تُهی کن دل را

*******************

وقت طرب و شور و نشاط است مخواب
از درگه دوست لحظه ای روی متاب

گر زندگی ابد تو خواهی ای دل
از جان بگذر به کوی جانان بشتاب

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)
(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 110-109)

۱۳۸۷-۰۶-۱۶

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت اول)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت اول)

بر مرکبِ نار نفس بی باکی چند
در راه گناه و فتنه چالاکی چند

جهدی کن و بر سرای باقی دل بند
دلبسته این سراچهء خاکی چند

*******************

آنقدر دلم از غم ایّام گرفت
تا مُردم و از مردنم او کام گرفت

این لاله چه بی وفاست کاندر غم من
از خونِ دلم به کام خود جام گرفت

*******************

تا نقش ِ وجود را تو کامل کردی
آتشکده ای را به خطا دل کردی

ای دهر چه گویم که تو در دور طرب
در ساغر ِ من زهر ِ هلاهل کردی

*******************

دل را به غم تو مبتلا می خواهم
من رندِ بلاکشم بلا می خواهم

آئینه زنگاری و تار و کدرم
از حضرتِ کبریا جلا می خواهم

*******************

آماج ِ بلاست این دل سرکش ما
خالیست ز تیر ِ آرزو ترکش ما

ناکامی تو ز باده زائل نشود
این گفت به ما ساقی ساغرکش ما

*******************

انوار خدا روی زمین باز آمد
ای منتظران نور مبین باز آمد

گلزار ز روی غنچه شد خندان روی
هشدار که آن پرده نشین باز آمد

*******************

از صحبتِ اشرار بپرهیز ای دل
با مردم نا اهل میامیز ای دل

دلدار ز رخ پرده برافکند مخواب
هنگامه به پا ساز به پا خیز ای دل

*******************

صهبای بقای وصل را نوش کنید
ایّام فراق را فراموش کنید

این آتش نفس را نه با غیبت خلق
با ذکر عیوبِ خویش خاموش کنید

*******************

از بادهء بی مثال او چشم مپوش
وز خمر بقا بنوش ای صاحبِ هوش

از بهر چه رو به آب فانی کردی
هشدار شرابِ باقی قدس بنوش

*******************

راهی که به حق می رسد آن راهِ دعاست
وان راه همه طراوت و لطف صفاست

اسرار قلوب نزد حق چون روز است
گر سَتر نموده است این فضل خداست

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 108-106)

۱۳۸۷-۰۶-۰۸

طائِر قُدسی که در پرواز همتائی نداشت

طائِر قُدسی که در پرواز همتائی نداشت

این جوان مولوی بر سر که بود؟
سیّدی از سِبط پیغمبر
و یا پیغمبری از شهر نور
قاصدی از پیش نزدیکی
ولی از راه دور

شال سبزش بر میان
شوکتش تا کهکشان
سَطوَتش، از طلعتش فاش و عیان
رأفتش بی منتهیٰ
حرف او حرف خدا
شهسوار مُلک معنا، مخزن اسرار عشق
کیست او؟ سردار عشق

ساقی بزم الست
جام سرشار از می ِ نابش به دست
قبله گاه مؤمنین و مؤمنات
در کَفَش اِکسیر جان بخش ِ حیات
عصمتش، بالاتر از حدّ بیان
در کلام آتشینش، انسجام و اقتدار
در نگاه مهربانش، انقطاع و انکسار
در تعالیمش فروغ زندگی
سَروَری، در مُنتهای بندگی

* * *

طائفین حول او، بگذشته از نام و نشان
جان به کف، آمادۀ ایثار جان
منجذب بر روی جانان، مشتعل از نار عشق
با مَتاع شوق و ایمان، رفته در بازار عشق
کارشان پیکار با مکر و فریب
والِهانی بی قرار
عاشقانی سخت کوش و بی شکیب

* * *

این جوان مولوی بر سر که بود؟
سیّدی از شهر نور
قاصدی از پیش نزدیکی، ولی از راه دور
انتظار اهل عالم، مُنجی کلّ اُمم
مهدی آخر زمان، خار چشم دشمنان
او تجلّی گاهِ انوار خدا
فاتح ابواب علم و فضل و نور
رهگشای راه های بی عبور
آن حکیم آسمانی، آن سراپا شوق و شور
با کلامی بی تکلّف، با بیانی پر سُرور
مژده داد از لحظۀ میعاد، از قُربِ ظهور
از ظهور دیگری تا نهایت پر شکوه

* * *

این جوان مولوی بر سر که بود؟
سیّدی از شهر نور
قاصدی از شهر نزدیکی، ولی از راه دور
جوهر تقدیس و تقویٰ، آن گُل باغِ اِرَم
بی امان، در زیر تیغ ظلم اصحاب ستم
مورد خشم و خروشِ دَم به دم
سالها در سِجن شد، تبعید شد
تا به جُرم بی گناهی، حق ستائی، راستی
حُکم قتلش لاجَرَم تائید شد

* * *

بیست و هشت ماه شعبان تا میان روز شد
آسمان لرزید، دژخیم سِتم پیروز شد
خطّۀ تبریز از جهل و جنون لبریز گشت
آن وجود آسمانی، آن پرستوی بهار
در بهار زندگلانی، رفت بر بالای دار
آن وجود آسمانی رفت تا مُلک بقا
مرغ روحش آزاد گشت
بال با بال ملائک رفت تا اوج سپهر
بر فراز ماه و مِهر
رفت تا مأوای خویش
در جوار رحمت کُبری، به عرش کبریا
تکیه زد بر جای خویش

* * *

طائر قُدسی که در پرواز، همتائی نداشت
در میان خاکیانِ تیره دل، جائی نداشت


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

(خوشه هایی از خرمن ادب و هنر، صص 325-324)

شهادت حضرت ربّ اعلی نقطۀ اولی، روح ما سواه فدا

شهادت حضرت ربّ اعلی نقطۀ اولی روح ما سواه فدا

بگرفت خورشید جهان تاریک شد ارض و سماء
مبهوت شد مرغ چمن، افتاد از شور و نوا

شعبان به پایان می رسد، اندوه و حِرمان می رسد
دوران هجران می رسد، فریاد از این جور و جفا

رخسار گُل بیرنگ شد، دلها غمین و تنگ شد
هر نغمه بد آهنگ شد، تبریز شد ماتم سرا

آن غنچۀ باغ اِرَم، شد غرق دریای اَلَم
در ناله آمد زین ستم، مظلومِ دشتِ کربلا

او کیست، فخر اِنس و جان، موعود ادیان جهان
او مهدی صاحب زمان، مِرآتِ انوار خدا

بس عالِمان کور دل، واماند پاهاشان به گِل
گشتند محو و مُضمَحِل در پیش آن شمس ضُحیٰ

بس مردم کوتاه بین، کِشتند تخم بغض و کین
گاهی به نام حفظ دین، گاهی به نیرنگ و ریا

چون مژده داد از حقّ و دین، جهل و عداوت شد قرین
شد آن وجود نازنین آماج صد تیر بلا

غرّید سقف آسمان در گریه آمد کهکشان
چون ربّ اعلای جوان آمد به میدان فدا

دیو گنه بیدار شد وان بی گنه بر دار شد
شلیک چندین بار شد پیچید دودی در هوا

بنشست چون دود هوا نامردمِ مردم نما
دیدند آن مظلوم را بنشسته در حال دعا

بار دگر بر دار شد شلیک و آتشبار شد
این بار کار از کار شد واحسرتا واحسرتا

تبریز خون آگین شدی از خون حق رنگین شدی
سر تا به پا ننگین شدی خاکت به سر خونت به پا

دشت و دَمَن بی تاب شد چشم فَلَک پُر آب شد
خون در دل اصحاب شد از تلخی این ماجرا

آن نقطۀ باب و بیان در راه حق شد جان فشان
وقت است تا هفت آسمان بر تن کند رَختِ عَزا

خونخوارگانِ مُرده جان نامردمانِ بدنهان
این ننگ بر دامانتان تا حشر می ماند به جا

ای وای از دست بشر، زین جیره خوار خیره سر
فریاد از این موجود شر، این غول بی شرم و حیا

شوقش چو در قلبم دَمَد آتش به جانم می زند
شورم طنین می افکند در بارگاه کبریا

تا سِرّ عشق آموختی "سرکش" چه زیبا سوختی
سرمایه ای اندوختی صد آفرین صد مرحبا

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 91-90)

۱۳۸۷-۰۶-۰۳

زنده جاوید

زنده جاوید

گر فغان و ناله اینسان رخنه در جانم کند
عاقبت بر داغ و درد خویش گریانم کند

من گُلی خوش رنگ و بویم لیک از بخت سیاه
باغبان، تنها نظر بر خار دامانم کند

خاک پای آن پری رویم که در گلزار عشق
چون به خاکم پا نهد، یک بوسه مهمانم کند

گر به چشم خویش گویم قصۀ جانکاهِ دل
آنقدر دُر می فشاند تا پشیمانم کند

می برد از روی هر صاحب سخن رنگِ ملال
گر ز شوق دل، نگاهی سوی دیوانم کند

فارغ از خویشم ولی آن فتنه کار ِ مَه لقا
می کشد در بند زلفش تا پریشانم کند

درد خود با کس نمی گویم که روزی روزگار
بر سر ِ درد آید و آهنگ درمانم کند

زندۀ جاوید خواهم شد اگر شمس بهاء
بر سر ِ بازار عشق ِ خویش قربانم کند

فاش گویم " سرکشا" نَبْوَد ز اهل معرفت
هر که خوارم بشمرد یا شک در ایمانم کند


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار فخرالدین هوشنگ روحانی، ص 94

۱۳۸۷-۰۵-۳۱

مذهب من

مذهب من

عاشقم ای عاقلان بیگانه با خویشم کنید
فارغم از خویشتن فارغ ز تشویشم کنید

اشکِ خونین و رخ زردم اگر حرمت نداشت
رحمتی آخر بر احوال دلِ ریشم کنید

مذهب من مذهبِ عشق است و شوق انتظار
غیر از این آئین ندارم فارغ از کیشم کنید

هر چه کمتر شد امیدم درد عشقم شد فزون
خاکیان آسوده از رنج کم و بیشم کنید

جان اگر قربانی راهش نگردد بی بهاست
نقد جانم باز بستانید و درویشم کنید

از سر کوی بهاء هرگز نخواهم پا کشید
گر همه مُلک جهان را سر به سر پیشم کنید

گر چه نوشین است "سرکش" لیکن این بیگانگان
پیش آن شیرین زبان چون تلخی نیشم کنید

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار فخرالدین هوشنگ روحانی، ص 77