۱۳۸۷-۰۴-۱۴

نشئۀ عشق

نشئۀ عشق

در سینه ام ای دوست ندانم چه شراری است
وین آتش سوزنده در این دل به چه کاری است

امسال هم از دفتر ایام ورق خورد
تا سال دگر چرخ و فلک بر چه مداری است!

شش دَر شده در نردِ قَدَر این دل مسکین
تا تاس قضا با دل ما در چه قماری است

در هجرم اگر صبر نباشد عجبی نیست
پر بستۀ در دام بلا را چه قراری است

گه شوق سفر دارم و دیدار عزیزان
گه معتقدم ماندنم اولی ز فراری است

چون جلوۀ معشوق دل از کف بربوده است
دیگر چه غم از سختی و از رنج و مراری است

آن را که سر از پا نشناسد به ره دوست
در عرصۀ میدان وفا یکّه سواری است

اندر طرق عشق، نشیب است و فراز است
کاندر پی ایام شتا فصل بهاری است

در کعبه و بتخانه و در دیر و خرابات
گر نشئۀ عشقی همه جا مست و خماری است

در روضۀ قلبت چو گل عشق نشاندی
با بلبل حبّت همه جا قول و قراری است

گر زاهد سالوس ره کعبه بپوید
ما را دل آئینۀ بی گرد و غباری است

در عشق مزن لاف که در بوتۀ ایام
آن زر بدرخشید که دارای عیاری است

اندر ره معشوق ترا کبر، حجاب است
مغرور نشد هر که به دل طالب یاری است

آن گونه بشر در پی مالی و جلالی است
یا در پی مَه پیکری و زلف نگاری است

کامروز چه در مسجد و در دیر و خرابات
گر نغمۀ حقی شنوی از دل تاری است

گر عاقلی آوارۀ صحرای جنون شو
کانجاست که معشوق پی صید و شکاری است

ما محتجبیم از عمل خویش «ستوده»
تا لطف خدا در این ره به چه کاری است

شعر از جناب عطاءالله ستوده نیا

هیچ نظری موجود نیست: