شعر هستی
پیر روشن دلی گفت:
چه شیرین است جوانی
و چه خوش است زندگانی
اگر به جوانی معنای آن را درک کنیم
چه که زندگانی را لابد جهتی است
و وجود را علّتی
پرسیدم: ای پیر بزرگوار
آن معنا چیست؟
و آن جهت کدام است؟
و آن علت چه؟
پیر اندکی اندیشید و گفت:
ما نمی دانیم
او می گوید: گنجی بودم پنهان
و مشتاق شناسایی
آفریدمت تا بشناسیم و بستائیم
پس گفتم باش و تو هستی
گفتم: ای پیر
آیا به واقع ما هستیم؟
هستی یعنی چه؟
و از کجاست؟
از نیستی است؟
و یا از هستی دیگری؟
اگر هستی هست،
آیا این هستی را نیستی از پی است؟
اگر چنینی است که چه بی معنی
و اگر نیست لابد جز اینجا جاهائیست
و جز این هستی، هستی هایی
ما برای این هستی
برای آن چیزی که در این و آن زمان
آنرا وجود می نامیم
برای این بودن چه می خواهیم؟
چه داریم؟
و چه باید بداریم؟
پیر گفت: ای فرزندم
آنچه که هستیم
آنرا ما نخواستیم
و آنچه را که داریم
ما به دست نیاوردیم
بی خواستمان هستیم
و نخواسته داریم
پس این هستی و این دارایی
عطیه ایست.
پرسیدم: عطیۀ کی؟
گفت: عطیۀ او
-او کیست؟
-هر چه می خواهی بنامش
-پس من چه کنم؟
-اگر می توانی بر این هستی بیفزائی
بیفزائی تا کسی باشی
و اگر می توانی که بیش بداری
بدار.
گفتم: چه بیافزایم و بر چه بیافزایم؟
گفت: بر دیده، بینایی
بر اندیشه، دانایی
بر دل، مهر
بر لب، خنده
بر روی، لطف
بر جان، آزرم
گفتم: از داشتنی ها چه بدارم؟
گفت:
در عهد، وفا
در دوستی، صفا
در بزرگی، فروتنی
در سختی، صبر
در دارائی، جود
در ناداری، قناعت
در کسر، بزرگی
در سینه، دانش
در دامن، پاکی
در هر کاری، توکّل
و در جان، هوای کوی جانان
و دلی پر از مهر و دوستی بی پایان
شعر از جناب جلیل محمودی
۱۳۸۷-۰۴-۳۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر