۱۳۸۷-۰۵-۰۴

خلوت عشق

خلوت عشق

خرّم آن سر اگرش بر سر داری برود
یا که جانی به ره عشق نگاری برود

دلی از زخمهء عشقی بشود غرقه به خون
مستی از ذوق شرابی به خماری برود

لبی از بهر ثنا گفتن دلدار الست
به مناجات سحرگاه به زاری برود

پایی اندر ره جانان قدمی بردارد
دستی از شوق گلی بر سر خاری برود

ای خوش آن دیده که شد دوخته بر منظر دوست
همچو تیری که پی صید شکاری برود

خنک آن سینه که چون آینه در خلوت عشق
به تجلّی گه رخسارهء یاری برود

نیست شو تا که به سر منزل هستی برسی
نزد خورشید درخشنده غباری برود

طالب آن نیست به سر حبّی و بغضی دارد
یا پی منفعتی سوی شعاری دارد

گوی مقصود کسی در خم چوگان آرد
که به میدان طلب یکّه سواری برود

خاطر از صحنه تشویش ستوده برود
تا دل غمزده بر صبر و قراری برود.

شعر از جناب عطاءالله ستوده نیا

منبع: پیام بهائی شماره 282، ص 60

هیچ نظری موجود نیست: