آلوده در گل
مرغکی دیدم به ره منقار در گِل کرده است
بال و پر آغشته در گِل، کار مشکل کرده است
آنچنان جویای دانه گشته اندر قعر خاک
عادت پرواز، گویا حذف و باطل کرده است
با چنان حرص و ولع در خاک و گِل رفته فرو
جستجوی دانه وی را سخت غافل کرده است
آن سبکبالی که در پرواز بودی بی نظیر
در مغاک خاک، چون خفاش منزل کرده است
چون نگاهم با نگاه مرغک آمد همزمان
با تاثّر گفت آری لانه در گِل کرده است
گفتمش در خاک ماندن سیرت مرغان نبود
گفت جانا عشق دانه عقل زائل کرده است
دست و پایم رفته اندر دام و افتاده به بند
حرص و آزم این چنین نادان و جاهل کرده است
آری این مرغ وجود آدمی را کن نظر
همچو آن مرغک اسیر و پای در گل کرده است
جانت اندر آسمان ها عاشق پرواز بود
گو چگونه عشق دانه رخنه در گِل کرده است
خود مَلِک بودی و فردوس برین جای تو بود
گو چرا دامن به گِل پا در سلاسل کرده است
گر تعلق را گذاری وارهی از آب و خاک
بینی آنگه تا که حق، الطاف شامل کرده است
پای در گِل غرقه اندر شهوت دنیای دون
جان پاکت را چنین بی نور و آفل کرده است
بگسل از پا بند شهوت، شو رها از آب و خاک
دانه چون دام است کاینسان عقل زائل کرده است
هان بدان وارستگی از این جهان آزادگی است
مرغ آزاده کجا آهنگِ سافل کرده است
گر کنی پرواز تا اعلی مقام عاشقان
می شوی آگه که حق حل مسائل کرده است
قلبها گردد تجلی گاهِ ذاتِ کبریا
جانت اندر قرب حق کسب فضائل کرده است
جابری گر دست و پا در آب و گِل آلوده شد
خود به از مرغک نه ای، کاو لانه در گِل کرده است!
شعر از جناب جابری
مرغکی دیدم به ره منقار در گِل کرده است
بال و پر آغشته در گِل، کار مشکل کرده است
آنچنان جویای دانه گشته اندر قعر خاک
عادت پرواز، گویا حذف و باطل کرده است
با چنان حرص و ولع در خاک و گِل رفته فرو
جستجوی دانه وی را سخت غافل کرده است
آن سبکبالی که در پرواز بودی بی نظیر
در مغاک خاک، چون خفاش منزل کرده است
چون نگاهم با نگاه مرغک آمد همزمان
با تاثّر گفت آری لانه در گِل کرده است
گفتمش در خاک ماندن سیرت مرغان نبود
گفت جانا عشق دانه عقل زائل کرده است
دست و پایم رفته اندر دام و افتاده به بند
حرص و آزم این چنین نادان و جاهل کرده است
آری این مرغ وجود آدمی را کن نظر
همچو آن مرغک اسیر و پای در گل کرده است
جانت اندر آسمان ها عاشق پرواز بود
گو چگونه عشق دانه رخنه در گِل کرده است
خود مَلِک بودی و فردوس برین جای تو بود
گو چرا دامن به گِل پا در سلاسل کرده است
گر تعلق را گذاری وارهی از آب و خاک
بینی آنگه تا که حق، الطاف شامل کرده است
پای در گِل غرقه اندر شهوت دنیای دون
جان پاکت را چنین بی نور و آفل کرده است
بگسل از پا بند شهوت، شو رها از آب و خاک
دانه چون دام است کاینسان عقل زائل کرده است
هان بدان وارستگی از این جهان آزادگی است
مرغ آزاده کجا آهنگِ سافل کرده است
گر کنی پرواز تا اعلی مقام عاشقان
می شوی آگه که حق حل مسائل کرده است
قلبها گردد تجلی گاهِ ذاتِ کبریا
جانت اندر قرب حق کسب فضائل کرده است
جابری گر دست و پا در آب و گِل آلوده شد
خود به از مرغک نه ای، کاو لانه در گِل کرده است!
شعر از جناب جابری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر