۱۳۸۷-۰۴-۲۶

شمع افروخته

شمع افروخته

ای ملائک بگشائید درِ معبد عشق
که ز غمخانهء خاک
سوی عرش و افلاک
شایقی آمده است
صادقی آمده است
عاشقی آمده است
درب را بگشائید
که به باغ ملکوت
سَروِ افراخته ای آمده است
سر و جان باخته ای آمده است
خسته و سوخته ای آمده است
خویش نفروخته ای آمده است
زائر چشم به در دوخته ای آمده است



درب را بگشائید
بیخود و مدهوش است
ساکت و خاموش است
او سراپا گوش است
پشت در منتظر است
از دیاری دگر است
چشم او سوی در است
فرصتی نیست دگر
می زند حلقه به در
تا که در باز شود
عشق آغاز شود
عرفِ یاری بوید
با تضرع گوید:
مهربانا، پاکا
از توام من و به تو آمده ام



درب را بگشائید
عاشقی صادق و پاک
گشته آزاد ز خاک
پَر زده در افلاک
اشکبار آمده است
خاکسار آمده است
سوی یار آمده است
خسته از بیدار است
سینه اش فریاد است
از قفس آزاد است
یاد او در یاد است
عشق را بنیاد است
عاشقی فرهاد است



درب را بگشائید
که بسی در زده است
از قفس پَر زده است
پشت پا بر سر و همسر زده است
تا به درگاه خدا سر زده است
آمد از وادی حیرت به فراز
روح او در پرواز
هست در راز و نیاز
باز می گوید باز
با خدایش به نماز:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
از توام من و به تو آمده ام



درب را بگشائید
ای ملائک به شما می گویم
بشنوید این سخنم
فارغ از خویشتنم
کوی محبوب مراد و وطنم
جان شد آزاد و فدا گشته تنم
شده گلگون بدنم
غرق خون پیرهنم
عاقبت پیرهنم شد کفنم



ای ملائک بگشائید درش
سوخته بال و پرش
داده او جان و سرش
تا توانید به اعزاز گشائید درش
قلب او از ستمی چاک شده
پیکرش در بغل خاک شده
روح فرهاد بر افلاک شده
خورده جامی ز رحیق مختوم
دل آزادۀ او پاک شده


درب را بگشائید
عاشقی آمده و بی پرواست
دل فرهاد ولی بس شیداست
اُسوه و قدوهء ایثار و صفا ست
عهد نشکسته و از شهر وفاست
در گل و باغ نشانش پیداست
بلبل عشق و وفا در غوغاست
عارفی آمده از کشور دوست
تار و پودش ز خداو از اوست
او سفیریست ز سر منزل جان باختگان
او بشیری ز بلندای سر افراختگان
او فروغیست ز رخسارۀ افروختگان
او نشانی ز لهیب دل و دلسوختگان
او ننالیده و خاموش چو لب دوختگان
امتحان داده و گشته است از آموختگان
"روفیا" نالهء تو فریاد است
شکر کن شکر که او آزاد است
تا خدا هست و جهان بنیاد است
قصه و خاطره اش در یاد است
یادگارش پسری دلشاد است
او "بشیر" است که خود "فرهاد" است



آشیان سوخته از داغ جفا
جوجه ای مانده و مرغی تنها
روفیا مانده ز فرهاد جدا
شب به رویای بشیر این آوا:
پسرم شام سیه گشت سپید
همسرم فجر مظفر بدمید
تو به پا خیز به صد شوق و امید
صبح آزاده دلان گشته پدید
می دهد نغمۀ فرهاد و نوید
که غم و غصه به آخر برسید
پسرم چون دل من خنده بزن
عشق محبوب مراد تو و من
فضل یار آمد و بر دشت و دمن
گل ببار آمده خرمن خرمن



عشق از چشمهء عمرش جوشید
خوش درخشید چو ماه و خورشید
فضل حق شامل و شد خلق جدید
به سراپردهء توحید رسید
آری آوای صدایش با ماست
عشق و شوریدگی او اینجاست
ای پرستو که سفر کردی زود
همه جا چشم دلم سوی تو بود
آسمان دل من گشته کبود
چشمهء اشک روان است چو رود
درج تاریخ و حیات عالم
همه اش از اثر خون تو هست
عشق و فرزانگی و آزادی
منبعث از دل مجنون تو هست
آری آوای صدایت با ماست
عشق و شوریدگی تو اینجاست



ای ملائک بگشائید در معبد عشق
پشت در زمزمه است
عاشقی می خواند:
مهربانا، پاکا
راسخم بر پیمان
داده ام من سر و جان
با رضای تو شود
درد جانم درمان



درب را بگشائید
کز لبانی خاموش
می رسد باز به گوش
این مناجات و سروش:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
با دلی پُر ز نیاز
می نمایم پرواز
سویت ای خالق راز
تا بگویم به تو باز
که وجودم همه توست
تار و پودم همه توست
من سرشتم از توست
سرنوشتم از توست
از توام خالق یکتا از تو
از توام من و به تو آمده ام.

شعر از جناب منصور نبیلی

توضیح:
این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد.

توضیح برخی اسامی مذکور در شعر:
"روفیا" و "بشیر"، همسر و پسر جناب دکتر اصدقی ("فرهاد") می باشند.

۱ نظر:

نیما گفت...

ضمن تشکر از شما به خاطر زنده نگه داشتن نام شهدای بهائی و همه به خدمات دکتر به جامعه اشنا بودند مطمئنم نامش در کنار دیگر شهدای امرالله تا ابد در یاد و خاطرایرانیان باقی خواهد ماند