۱۳۸۷-۰۵-۰۲

غبار

غبار

هنوز کوچکم، دست من به زنگ در نمی رسد،
هنوز کوچکم و شانه ام به شانه پدر نمی رسد،
مادرم گوید مرا چون زمانها بگذرد تو بزرگ خواهی شد.

بهارها گذشت...
زنگ را زدم و شانه ام عصای شانهء پدر شده است.
فَوا حسرتا، هنوز کوچکم.

و قلب من به اوج آسمان نمی رسد.
خدا می گوید زمان کوتاه است، وقت تنگ است
و آهنگ مطرب نزدیک به انتها.
بلند شو، قیام کن و لحظه های مانده را تبه مکن!

چشم بستم، گوش دادم
کسی آرام نجوا می کرد و شاد:
”لبیک لبیک فی هذاالفضاء“
و خدا باز مرا گفت بیا
که اگر نیک فقط یک قدم برداری
گام دیگر در قِدم بگذاری

من دویدم و رسیدم و خدا آنجا بود!
چشمِ بسته غرق باران بودم
و بزرگ تر از پیش
و هنوز کوچکم!

و خدا باز ندا داد مرا:
گر پنجه عشقم برسد بر کبدت،
چه کنی بَهر علاجش ز طبابت حکمت؟

بوسه بر درگهش آمد ز لبم پس گفتم:
پیشتر این معمای تو من بشنفتم!
”شاد باش ای عشق خوش سودای ما
خود طبیبی جمله علتهای ما“

و خدا هم خندید....

و منم رقص کنان چرخیدم،
به زمین آمدم و چشم گشودم
و به هر کس که رسیدم گفتم
که بزرگی دارم،
و به بخشایندگی
در من و در تو نظر دارد او.

”منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست
رفتم و بوسه زدم بر لب آن قصر بلند“

و نگفت هیچ به من،
که چه خواهی اینجا،
و چه کردی تا حال؟
دست در مخزن عشقش زد و یک کیسه مرا داد
و رفت....

چون که بازش کردم:
خون دل در جامِ می بود،
اشک من در جامِ وی بود

روحِ من هم شادِ شاد،
قلب من آگاهی از این قصه داد:

هر چه دانم،
هر بزرگی را که در دستان خود لمسش کنم،
بایدم این در یقین باشد مرا:
من غبارم، من هنوزم کوچکم.

شعر از جناب پدرام شهیدی

هیچ نظری موجود نیست: