۱۳۸۷-۰۵-۲۰

عاشقان را سايۀ لطف بهاء بر سر فتاد

عاشقان را سايۀ لطف بهاء بر سر فتاد

روزن جان را به سوى آسمان بگشود ه اند
راه اخگر را به بزم کهکشان بگشود ه اند

کوه هستى خفته بود اينک به يُمن نار عشق
آتشى افروختند آتشفشان بگشود ه اند

خلوت ميخانه را شورى نبود و جوششى
حاليا مُهر از شراب ارغوان بگشود ه اند

جلوه در آئينۀ دل ناگهان دانى ز چيست؟
پرده از رخسار يار بی نشان بگشوده اند

شام نوميدى سرآمد چادر ظلمت دريد
کاين زمان تيغ سحر از خاوران بگشود ه اند

عشقبازان رانده بودند از بهشت روى دوست
مژده باد اينک در ِباغ جنان بگشود ه اند

تا گذار عاشق اندر کوى معشوق اوفتاد
خنده بر لب هاى يار مهربان بگشوده اند

رازم از پرده برون افتاد، ياران همتى
مخزن اسرار بهر ارمغان بگشوده اند

عاقبت ديدى چه آسان آن کمانداران عشق
راه بر بستند بر ما و کمان بگشود ه اند

تار شد دل از غبار تيرۀ اين خاکدان
مرغ باقى را نظر بر آشيان بگشود ه اند

عاشقان را سايۀ لطف بهاء بر سر فتاد
شهپر عنقا ز ملک لامکان بگشوده اند

شعر از جناب هوشمند فتح اعظم

مأخذ: پیام بهائی شماره 341 ص 47

هیچ نظری موجود نیست: