۱۳۸۷-۰۷-۲۰

ساقی تقدیر

ساقی تقدیر

از یاد مبر ای همه شادی، غم ما را
بازیچه مپندار منِ بی سر و پا را

ترسم اگر از سوز درون، آه بر آرم
در شعلۀ آتش بکشد ارض و سما را

تا از سر کویش خبری باز بگیرم
با نالۀ خود صید کنم مرغ هوا را

این سینۀ من مدفن آمال جوانی است
حرمت بگذارید مزار شهدا را

انصاف نباشد که به آتش کشی از عشق
دیوانۀ زنجیری انگشت نما را

عمریست که از نوش لبی کام نجستیم
ای ساقی تقدیر بپا خیز خدا را

آن ماه جبین بر سر من پا نگذارد
ای دیده مرا با گهر اشک میارا

من چشم مداوای خود از دهر ندارم
از درد بگو با من و بگذار دوا را

گفتم چه بود چاره این درد روان سوز
لبخند زد و عشوه کنان گفت مدارا

دنیا همه اندر نظرم موج سرابی است
چون در دلِ خود کاشته ام عشقِ بهاء را

"سرکش" دل خود در یَمِ خونابه رها کن
این طایر لب تشنۀ بی برگ و نوا را


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار جناب هوشنگ روحانی، ص 55

هیچ نظری موجود نیست: