۱۳۸۸-۰۱-۳۰

عید رضوان

عید رضوان

از فیض نسیمی خوش صد غنچۀ گل وا شد
گلزار پر از گل گشت آفاق مصفّا شد

باد سحری برخاست تا مژده وصل آرد
بلبل به نوا آمد دلداده و شیدا شد

هان موسم رضوان شد عید آمد و عید آمد
خورشید پدید آمد اسرار هویدا شد

از رحمت ربّانی طی شد شب ظلمانی
وان شاهد پنهانی باز آمد و پیدا شد

باغ و چمن و بستان شور دگری بگرفت
رخسار گل نرگس به به که چه زیبا شد

بس تازه عروس گل بر دامن شاخ آمد
دشت و دمن و صحرا مفروش ز دیبا شد

از بادۀ وصل او ساقی می گُلگون زد
تا چشم سیه مستش چون نرگش شهلا شد

قمری به نوا آمد آوای طرب سر داد
از هلهلۀ شادی افلاک فرح زا شد

ای عاشق دلخسته برخیز و تماشا کن
کان شاهد ربّانی چون ماه فریبا شد

ای منتظر رحمت آن پرده نشین آمد
گر طالب دیداری اسباب مهیّا شد

ای دیده به خود باز آ در خواب مرو زین پس
هنگامۀ گل بنگر هنگام تماشا شد

فرخنده بود این یوم بر گوی مبارک باد
کان طایر ربّانی در نغمه و آوا شد

از موهبت رویش گل خنده به بستان زد
سرو چمن از فیضش آزاده و رعنا شد

کی"سرکش" خونین دل از خویش خبر دارد
چون محو تماشای آن یار دلارا شد


شاعر از جناب هوشنگ روحانی "سرکش"

منبع: خورشید در سیاهچال، ص 41 تا 42

به مناسبت عید اعظم رضوان

به مناسبت عید اعظم رضوان
بند دوم بحر طویل جناب ناطق دربارۀ عید اعظم رضوان

مژده ای فرقۀ عشّاق که هنگام وصال است، نه ایّام ملال است. ز اندوه برآیید و سوی عیش گرایید که آن دلبر دلجوی دلارا که نهان بود ز انظار و خفی بود ز افکار و بسی در طلبش جامه دریدند و سحر آه کشیدند و از او نام و نشان هیچ ندیدند و به صد مِهر و وفا از کرم و لطف و صفا پرده بر انداخته از عارض و در دایرۀ جمع شده شمع و به صد جلوه، عیان است و به عاشق، نگران است و هزاران ز محبّان وفادار، سویش رَخت کشیدند و دل از خویش بُریدند و به مقصود رسیدند و کنون مرحلۀ ماست که از جان بشتابیم و رهِ دوست بیابیم و گُل وصل بچینیم و رخ یار ببینیم و در آن بزم نشینیم و به میخانۀ وحدت ز کَفَش جام بنوشیم و در آن روضّ وصل ابدی راه بپوییم و به هم راز بگوییم و از آن نغمۀ جانبخش و ز الحان روانبخش، دلی تازه نماییم و ز دل زنگ دوییّّت بزداییم و درِ صلح و محبّت بگشاییم که خود داده صلا شاه و گدا را.
شعر از جناب ناطق
منبع: دیوان ناطق، ص 353

۱۳۸۷-۱۲-۳۰

بهاریه

قسمتی از شعر جناب ناطق با عنوان بهاریه، که تضمینی از غزل حافظ می باشد:

بهاریه

ایام بهار آمد و فصل می و جام است
عید آمده و مرحله عیش مدام است
صحن چمن امروز تماشاگه عام است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است!


رخ تافت ز بزم رُقبا یارِ شکر لب
قرص قَمَر آمد به در از خانه عقرب
صد شُکر روا گشته به کام همه مطلب
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخ دوست تمام است!


بُشری که گهِ آشتی و آخرِ جنگ است
بُشری که گهِ همدمی چین و فرنگ است
بُشری که گهِ سوختن تیر و خدنگ است
از ننگ چه گویی که مرا نام، ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است!


امروز بما کرده خدا باب لقا باز
این عهد الست است و ز حق آمده آواز
وز قول بلی اهل بها گشته سرافراز
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟


ای منتظرِ طلعتِ دلدار به پا خیز
ای اهل وفا، کأس بقا آمده لبریز
با دوست بیاویز و بجز دوست میامیز
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیش مدام است!



جز حمد بها هیچ مگو ذکر و بیانی
جز نور بها هیچ مجو سرّ و عیانی
ناطق بجز عشق مپو راه و نشانی
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایّام گّل و یاسمن و عید صیام است!
شعر از جناب ناطق

۱۳۸۷-۱۱-۲۹

در بند روزگار...

در بند روزگار...

در بند روزگار اسیرم رها کجاست؟
آن کو رسد به درد من بینوا کجاست؟

هر روز کار من گره تازه می خورد
تاثیر اشک و آه به وقت دعا کجاست؟

مانم به شاخه ای که شکسته است زیر بار
آن دستهای مشفق پیوند زا کجاست؟

دل هم چو غنچه ای است دهان بسته از ملال
آن خنده شکفته ز باد صبا کجاست؟

بازیگر زمانه اگر حقه می زند
آخر گناه لعبت بی دست و پا کجاست؟

تا رفته راه دوست غباری رسد ز پیش
باران بی دریغ سحاب عطا کجاست؟

گوینده دوستان که چه شد چشمه سار طبع
حال و مجال جوشش موج صفا کجاست؟

آخر رسید عهد جوانی هنر چه شد؟
نقصان گرفت قوت خاطر دها کجاست؟

خواهم که عمر خویش به خدمت به سر برم
آن مایه جان که نذر کنم بر فدا کجاست؟

گم گشته ام به پیچ و خم راه زندگی
ای هادی سبیل خط انتها کجاست؟

خوش عالمی است ساحت روحانیان ولی
آن بال و پر که می بردم زی سما کجاست؟

هر محنتی که بر تو رسد حکمتی در اوست
اما توان صبر و نوای رضا کجاست؟


شعر از جناب دکتر شاپور راسخ

ماخذ: شاعرانی در ورای مرزها، به کوشش بهروز جباری، صص 251-252

۱۳۸۷-۱۱-۲۱

یاد باد آن روزگاران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

"یاد باد آن روزگاران یاد باد"
مرز و بوم شهریاران یاد باد

خوش نشاطی داشت جمع دوستان
بزم عیش گل عُذاران یاد باد

گشت عطرآگین مشام از بوی دوست
نُکهَتِ بادِ بهاران یاد باد

خوش بهاری بود و روح افزا چمن
سایهء بید و چناران یاد باد

یاد بادا آن دیار عشق ما
ای حبیبان مُلک ایران یاد باد

از دم عشّاق، خاکش گل نشان
شوق و شور جان نثاران یاد باد

شهر جانان بود و یاران بی قرار
نام نیک حق گزاران یاد باید

داده درس رستگاری در جهان
راه و رسم رستگاران یاد باد

کرد "زرین" باز تکرار این سخن
"یاد باد آن روزگاران یاد باد"

شعر از جناب زرّین تاج ثابت

مأخذ: شاعرانی در ورای مرزها، گردآوری از بهروز جبّاری، ص 202

۱۳۸۷-۱۱-۰۸

دل شوریده

دل شوریده

عاشقی را که به جز عشق تو تفسیر نبود
به خدا در خور این تهمت و تکفیر نبود

به که گویم که چه دلخونم از آن لحظه که تو
رفتی از پیشم و چشمم ز رخت سیر نبود

حکم تقدیر چنین بود ز بهر من و تو
چه کنم چاره ز سر پنجۀ تقدیر نبود

کاش مرغ دل شوریده و دیوانه من
بستۀ حلقۀ آن زلف چو زنجیر نبود

شب و روزم همه با غم سپری گشت و دریغ
ز آه سردم به دل سنگ تو تاثیر نبود

وصف پیمان تو گفتی که چو تقدیر قضاست
حکم تقدیر که اندر خور تغییر نبود

"روشنی" بندگی عشق نموده است از آن
که خرد را به خیالش ره تدبیر نبود

شعر از: شهید مجید جناب دکتر سیروس روشنی
منبع: شاعرانی در ورای مرزها، گردآوری از بهروز جبّاری، ص 370

۱۳۸۷-۱۰-۰۸

در ولادت حضرت ربّ اعلی و جمال اقدس ابهی

به مناسبت فرا رسیدن اول و دوم محرّم:
سالروز ولادت حضرت باب و حضرت بهاءالله


در ولادت حضرت ربّ اعلی و جمال اقدس ابهی


پرتو نور خدا روی زمین آمده است
جلوۀ ذات حق و مظهر دین آمده است

غنچۀ گُلبن توحید، سر از شاخ کشید
نازپروردۀ گل، پرده نشین آمده است

اختران فلکی را نبود جلوه از آنک
بر زمین لاله رُخی ماه جبین آمده است

طالع دهر درخشید و گل عشق دمید
کز سراپردۀ سِرّ، نور مُبین آمده است

در یکی ماه، دو مَه جلوه بر آفاق نمود
فلک از نغمۀ شادی به طنین آمده است

چه عظیم است محرّم که به گلزار وجود
اوّل و دوّم این مه، دو قرین آمده است

مهدی دور زمان، رجعت عیسای مسیح
طالبان، مژده که هم آن و هم این آمده است

تا که از فیض رُخش نور و صفا بر گیرد
ماه بر درگه مِهرش به کمین آمده است

تشنگان جام محبّت ز صفا بر گیرید
چشمۀ فیض ز فردوس برین آمده است

عاشقان، مژده که از پرتو ذات اَزَلی
روی انگشتر عشق نگین آمده است

گرچه پاکند همه پردگیان ملکوت
زان میان، شمس بهاء پاکترین آمده است

رو به درگاه خدا با گُهر اشک و دعا
"سرکش" سوخته جان زار و غمین آمده است


شعر از جناب: فخرالدین هوشنگ روحانی (سرکش)

مأخذ: خورشید در سیاه چال، موسسه ملی مطبوعات امری، 131 بدیع، صص 45- 46

۱۳۸۷-۰۹-۱۸

عشق

عشق

چشم بگشا چشم بهر دیدن است
روز دیدار و گه شوریدن است

سینۀ دلدادگان خمخانه وار
از شراب عشق در جوشیدن است

نغمه های عشق بی لفظ و زبان
در جهان در کار جان بخشیدن است

ابر فروردین به گوش کشتزار
رمز عشقش نم نمک باریدن است

قصه خورشید و مهرش بر زمین
گرم کردن سوختن تابیدن است

غنچۀ دلداده رازش با نسیم
سرخ گشتن وا شدن خندیدن است

سرو آزاد و زبان حال او
نرم نرمک در چمن بالیدن است

گفتگوی بید مجنون با نسیم
سر فرود آوردن و لرزیدن است

از نوای عشق پر شد این جهان
خرّم آن کش طاقت بشنیدن است

خرّم آن پایی که اندر بزم عشق
از طرب در وجد و پا کوبیدن است

خرّم آن دستی که اندر باغ عشق
دست اندر کار خوشه چیدن است

خرّم آن سر کاندر این درگاه عشق
بر سر تاج وفا پوشیدن است

خرّم آن عاشق که در میدان عشق
در تمنای به خون غلطیدن است

ای خدا زین عشق محرومم مساز
از تو تائید و ز من کوشیدن است


شعر از جناب هوشمند فتح اعظم

منبع: پیام بهائی، ش 339، فوریه 2008

۱۳۸۷-۰۹-۱۵

همراهان

همراهان

آمد روز عهد و پیمان با آن دلدار نازنین
آمد روز عهد و پیمان با آن یار دیرین

ای همراهان ای همراهان دستم بگیرید
برپا سازیم قصر شادی با عشق و امید

آمد هنگام سامان اهل عالم
آمد گاهِ رسیدن به آن یَم

باید دنیا رنگ تازه ای پذیرد
باید اندیشه ها طرحی نو بگیرد

"از لطف حق"

***

فضل بهاء شد یار ما در این عهد نوراء
بر پا خیزیم ای همراهان تا سازیم دنیا را

ای عاشقان ای عاشقان وقت جان بازیست
خدمت در راه امر او، عینِ جان بازیست

باید داروی درد این عالم باشیم
باید فارغ از هر بیش و هر کم باشیم

باید از نور خورشید بهاءالله
شمعی روشن بر بام این عالم باشیم

" گر چه سوزیم"

***

فضل بهاء شد یار ما در این عهد نوراء
برپا خیزیم ای همراهان تا سازیم دنیا را

ای عاشقان ای عاشقان وقت جان بازیست
خدمت در راه امر او عین جان بازیست

خدمت نور خورشید بهاء در دل ها
خدمت گرما بخشِ دنیایِ سردِ ما

خدمت ابراز عشقِ عاشق به معشوق
خدمت تنها رهِ رسیدن به محبوب

" بر پا یاران"
***

۱۳۸۷-۰۹-۰۶

آهنگ جدائی

آهنگ جدائی
به مناسبت سالروز صعود حضرت عبدالبهاء

چرا امشب صدا از گنبد حیفا نمی آید؟
چرا دیگر در این ایوان صدای پا نمی آید؟

مگر آن بال و پر بشکسته، آهنگ جدایی کرد
که از نای شبستانش دگر آوا نمی آید؟

مگر رنگ خزان بگرفته گلپوش بهارستان
که بوی سوسن و گل از دل صحرا نمی آید؟

به مصر انتظارش صد هزاران دل، زلیخا شد
مگر آن یوسف زندانی عکّا نمی آید؟

نمی دانم که بر آن شوقیِ عاشق، چه بگذشته
که فریاد دلش زین لیلۀ لیلا نمی آید

چرا آمد، ولی افسرده جان، تنها و بیمار است
چنان از غم که اشک از چشم خون پالا نمی آید

میان اشک و خون می گفت با خود آن شَهِ خوبان
چنین صبر و تحمّل از منِ تنها، نمی آید

به یادش آمد آن حرف جگر سوزش: خداحافظ
نفس تنگ است ای شوقیّ من، فردا نمی آید

ز ما بگذشت امّا بی وفایان، خون دل تا کی؟
مگر بوی وفا از گلخن دنیا نمی آید؟

بگو دیگر چه می خواهید از این ایّوب زندانی؟
جوانی رفت و ما را پای بر اعضا نمی آید

همه عمرم به زنجیر و همه مویم سپید آخر
که جز زخم جفاکاران به کام ما نمی آید

کنون این سینۀ پر خون ندارد کینه ای از کس
خداحافظ که دیگر این نَفَس بالا نمی آید

خدایا جسم و جانم را غبار راه یاران کن
چنین گفت و همان شد کز دلش آوا نمی آید

دلش چون لاله پر خون بود و بر لب داشت لبخندی
دگر داغ جگر سوزی چنینی پیدا نمی آید

کنون خاموش شد شمع وفا آسوده در خواب است
دگر افسانه ای زان غنچۀ لب ها نمی آید

بگو خیلِ یتیمان و گدایانِ سرایش را
که امروز آن شهنشاه کَرَم بخشا نمی آید

هنوز از مادرش آن کودک افلیج می پرسد
مگر امروز دیگر سَروَرم، آقا نمی آید؟

همه دست نیاز امشب به درگاهش برافرازیم
کَرَم فرما که شکر نعمتت ما را نمی آید

دگر بس کن تو "عبدی"، این نوا از مرغ حق آمد
که مدح این چنین شاهی ز دست ما نمی آید


شعر از جناب بهاءالدین محمد عبدی

منبع: کتاب اشک کبوتر، ص 122

۱۳۸۷-۰۹-۰۳

ز عشق گل روی عبدالبهاء

عبدالبهاء

ز عشق گل روی عبدالبهاء
شدم مرغ مینوی عبدالبهاء

گذشتم ز محراب و ساجد شدم
به طاقِ دو ابروی عبدالبهاء

به یک دانه افتاده مرغ دلم
به دام دو گیسوی عبدالبهاء

الهی تو تائید و توفیق بخش
که روی آورم سوی عبدالبهاء

خوشا آن زمانی که با صد شَعَف
ببوسم دو زانوی عبدالبهاء

چو کُحلُ الجواهر کِشم بر دو چشم
ترابِ سَرِ کوی عبدالبهاء

ندید و نبیند دگر روزگار
کسی همترازوی عبدالبهاء

مسلمان و تَرسا، مجوس و یهود
به کل، محوِ هندوی عبدالبهاء

قوای هویّت که مستور بود
عیان شد ز بازوی عبدالبهاء

کُنَد صید، صد ضیغم از پُر دلی
به یک حمله آهوی عبدالبهاء

مشام احبّای ثابت قدم
معطر شد از بوی عبدالبهاء

کمندِ سَرِ سَروَرانِ جهان
بُوَد تاری از موی عبدالبهاء

خوشا آنکه یک قطره ماء ثبوت
بنوشید از جوی عبدالبهاء

گلستان شد امریک و افریک و چین
ز خلق خوش و خوی عبدالبهاء

شده "قابل" اندر گلستان عهد
هَزارِ سخنگوی عبدالبهاء

شعر از جناب قابل آباده ای

۱۳۸۷-۰۸-۲۰

چه والا روزگاران خواهد آمد

چه والا روزگاران خواهد آمد

فیا بُشری بهاران خواهد آمد
بهار یادگاران خواهد آمد

پیام یار یاران خواهد آمد
گل و بو و هَزاران خواهد آمد

به باغ دهر باران خواهد آمد
چه باران، آبشاران خواهد آمد

فیا بشری بهاران خواهد آمد
بشر امیدواران خواهد آمد

برای فتح دشت تیرۀ غم
سپاه لاله زاران خواهد آمد

مشو نومید از اوضاع گیتی
که خوش لیل و نهاران خواهد آمد

همه سفّاک را آخر ببینی
ذلیل و اشک باران خواهد آمد

فیا بشری لَکُم ای غم چشیده
انیس و غم گُساران خواهد آمد

جهان تیره، پر انوار گردد
که آن آتش فگاران خواهد آمد

نخواهد مُرد کس در تشنگی ها
که عهد می گساران خواهد آمد

فیا بشری بهاران خواهد آمد
بشر امیدواران خواهد آمد


شعر از جناب صابر آفاقی

منبع: پیام بهائی ش 25 سال 2000

۱۳۸۷-۰۷-۲۷

تیغ دعا

تیغ دعا

از بس که تنها مانده ام، ناز بلا را می کشم
وز بس شدم بی بار و بر، بار جفا را می کشم

هر شب که در غمخانه ام نقش تو آید در نظر
در سینۀ مجروح خود، نقش خدا را می کشم

زخم رقیب و داغ تو، ای وای من، ای وای دل
هم محنت بیگانه و هم آشنا را می کشم

در وادی عشق و جنون یک لحظه راحت نیستم
یا خون دل را می خورم یا خار پا را می کشم

تا نیمه شب هر شب تو را با ناله خواهم از خدا
چون ناله وامانَد ز پا، تیغ دعا را می کشم

بر آتش جانسوز من هرگز کسی آبی نزد
از دردْ می پیچم به خود آه دوا را می کشم

شد قامتم از غم دو تا افتادم افتادم ز پا
از جور نیرنگ و ریا این ماجرا را می کشم

از بند محنت رسته ام با مِهر او پیوسته ام
وز جان و دل بر دوش خود عشق بهاء را می کشم

"سرکش" تو از سوز درون گه ناله کن گه آه کش
من دامن آن دلبر شیرین ادا را می کشم


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار جناب هوشنگ روحانی، ص 56

۱۳۸۷-۰۷-۲۰

ساقی تقدیر

ساقی تقدیر

از یاد مبر ای همه شادی، غم ما را
بازیچه مپندار منِ بی سر و پا را

ترسم اگر از سوز درون، آه بر آرم
در شعلۀ آتش بکشد ارض و سما را

تا از سر کویش خبری باز بگیرم
با نالۀ خود صید کنم مرغ هوا را

این سینۀ من مدفن آمال جوانی است
حرمت بگذارید مزار شهدا را

انصاف نباشد که به آتش کشی از عشق
دیوانۀ زنجیری انگشت نما را

عمریست که از نوش لبی کام نجستیم
ای ساقی تقدیر بپا خیز خدا را

آن ماه جبین بر سر من پا نگذارد
ای دیده مرا با گهر اشک میارا

من چشم مداوای خود از دهر ندارم
از درد بگو با من و بگذار دوا را

گفتم چه بود چاره این درد روان سوز
لبخند زد و عشوه کنان گفت مدارا

دنیا همه اندر نظرم موج سرابی است
چون در دلِ خود کاشته ام عشقِ بهاء را

"سرکش" دل خود در یَمِ خونابه رها کن
این طایر لب تشنۀ بی برگ و نوا را


شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

منبع: خورشید در سیاه چال، مجموعه اشعار جناب هوشنگ روحانی، ص 55

۱۳۸۷-۰۷-۰۵

کشور خوب من ای ایران من

کشور خوب من ای ایران من

ای سرشته مهر تو با جان من
کشور خوب من ای ایران من

ای بهشتی نام روح افزای تو
مایۀ عشق من و ایمان من

ای کویرت سبزه زار آرزو
وی بیابانت بهارستان من

دشت و کهسار بهشت آسای تو
باغ خلد و روضۀ رضوان من

دامنت از نرگس و سوسن پر است
خالی از گُل کِی شود گلدان من

از غم بی همزبانی سوختم
قصه سر کن با من از جانان من

گرچه هستم ساکن غربت ولی
هست یادت تا ابد مهمان من

گرچه مانده بی خبر عمری ز تو
این دل سرگشته و نالان من

خاطرات عهد دیرین با منند
داد از این شعله افروزان من

جز خدای آسمان ها کس نشد
با خبر از گریۀ پنهان من

تا نیاسائی ز رنج و اضطراب
کی شود آسوده این وجدان من

وایِ من، هجران تو می افسرد
جسم و جانم، ای ز تو درمان من

در شبان تار تنهائی توئی
روشنی بخش من و ایوان من

بار الها، گر به لطف عام خویش
شاد سازی خاطر خویشان من

جان شیرین را نثارت می کنم
این تو و این عهد و این پیمان من

سیل اشکم راه می بندد کجاست
خاک شادی آور طهران من

بی تو ای زیبای الهام آفرین
خشک بادا چشمۀ جوشان من

شعر از جناب فرهمند مقبلین (الهام)

منبع: نشریه پیام بهائی، ش 162، ص 26

۱۳۸۷-۰۶-۳۰

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت چهارم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت چهارم)

گر حُبّ جمال دوست شد با تو قرین
در راه طلب بکوش و از پا منشین

انوار پدیدار شد از شمس هدی
هان دیدۀ معرفت تو بگشا و ببین

*******************

خود را به خیال دوست محشور کنید
در خانۀ دل ز مِهر او نور کنید

ای مدعیان پُر ز نیرنگ و ریا
این جامۀ زهد را ز تن دور کنید

*******************

دلدار توئی و زار و دلخسته منم
صیّاد توئی و صید پَر بسته منم

فریاد ز دل که سوختم ز آتش و آه
بیداد توئی و آهِ پیوسته منم

*******************

هر روز که رفت کار دل مشکل شد
وز سیل سرشک خاک عالم گِل شد

در سینۀ تنگ من خداوند بزرگ
آتشکده ای ساخت که نامش دل شد

*******************

دیوانۀ خویش را چنین زار مکن
ما را تو ز عمر خویش بیزار مکن

صد بار مرا کشتی و افسون کردی
این کار خدای را دگر بار مکن

*******************

بیگانه شو از خویش که هشیار شوی
نزدیک تر از خویش به دلدار شوی

گر سینه خود ز غیر او پاک کنی
بیدار شوی محرم اسرار شوی

*******************

جولانگه عشق جای سوز است و گداز
منزلگه یار جای راز است و نیاز

گر بر سر کوی دوست نزدیک شدی
با اشک وضو بساز از بهر نماز

*******************

افسانه مِهر آن پری خوابم کرد
اندیشه وصل دوست بی تابم کرد

من آتش عشق بودم و شعله درد
باران جفای غم فزا آبم کرد

*******************

روز غم و شام انتظار آخر شد
وین محنت و رنج بی شمار آخر شد

هان رقص کنان به گلشن وصل خرام
دوران فراق و هجر یار آخر شد

*******************

گر چشم دلت هست رخ یار ببین
بر روی زمین پرتو انوار ببین

از بستر جهل و خودپرستی به در آی
رخسار فرح فزای دلدار ببین

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)

(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 115-113)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت سوم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت سوم)


بر خواند به گوشم این نوا باد سحر
کای دوست وفای خویش از یاد مبر

بهر دو سه روز راحت این دنیا
از راحت بی زوال باقی مگذر

*******************

از سلسله ملک رها کن خود را
وز بند هوای نفس وا کن خود را

بیمار غمش اگر شدی عاقل باش
با نسخۀ عشق او دوا کن خود را

*******************

در خلوت عشق شمع احباب شدم
وز سوز درون خویشتن آب شدم

از دفتر عشق آن سراپا همه لطف
حرفی نشنیده غرقه در خواب شدم

*******************

در پهنه خاک گر ثمر نیست ترا
از عالم عاشقی خبر نیست ترا

از شمع وجود خویش خیری برسان
کاین بزم نشین تا به سحر نیست ترا

*******************

در سینه بکش کینه و خودخواهی را
خاموش کن این سراج گمراهی را

تقوی بگزین و جامه پاک بپوش
تا تکیه زنی تو مسند شاهی را

*******************

مینای دلم به سنگ تقدیر شکست
پایم همه از سختی زنجیر شکست

گفتم که به صبر درد او چاره کنم
بی طاقتیم پنجۀ تدبیر شکست

*******************

در سینه غم تو جاودان می خواهم
سوز جگر و اشک روان می خواهم

گفتی به ره عشق تو میمیرم زار
جانم به فدایت من همان می خواهم

*******************

من نالۀ زارم و تو فریاد رسی
من بهت سکوتم و تو بانگ جَرَسی

یک عمر در آتش غمت سوخته ام
دریاب مرا خدای را یک نفسی

*******************

ای مدعیان فتنه به کارم مکنید
آزرده و دلخسته و زارم مکنید

گر مُردم و شد روان من زنده به عشق
حتی گذری هم به مزارم مکنید

*******************

سرگشته و زار و ناشکیبا شده ام
آواره به کوه و دشت و صحرا شده ام

تا جان به ره نگار بسپارم زار
عمریست که جان به کف مهیّا شده ام

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)
(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 113-111)

۱۳۸۷-۰۶-۲۲

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (قسمت دوم)

از رباعیات جناب هوشنگ روحانی (سرکش) (قسمت دوم)


در نقص نهایت کمالش بینی
در هجر، حلاوت وصالش بینی

از دیدن غیر دوست ای طالب فیض
گر کور شوی شمس جمالش بینی

*******************

بر مرکب کینه و حسد تا کی و چند
دل پاک کن و دیده آلوده ببند

گر عزّت جاودان تمنّای تو هست
ای دوست تو ذلت کسی را مپسند

*******************

با بودن حق اسیر باطل گشتی
در روز به شام تیره مایل گشتی

بر عرش جلال مستوی شد دلدار
از ذکر نگار از چه غافل گشتی

*******************

اسرار وجود را خدا داند و بس
لوح دل ما نیز هم او خواند و بس

کل را ز تراب خلق فرموده خدای
و البته به خاک بازگرداند و بس

*******************

ای بندۀ بینوا چرا مضطربی
وز آتش نَفْس خویش ملتهبی

یار از پس پرده شد عیان دیده گشا
تا کی به حجاب نفس خود محتجبی

*******************

از گلشن عشق رو به گلخن کردی
در خانۀ غیر دوست مسکن کردی

با آن همه فضل و مرحمت ای غافل
از خانۀ دوست رو به دشمن کردی

*******************

بر مردم نا اهل، زبان باز مکن
بیگانه به سرّ عشق همراز مکن

تا تشنه نبینی سخن از آب مگو
تا سمع نیابی سخن آغاز مکن

*******************

از خاطر آن صنم فراموش شدم
در بزم طرب چو شمع خاموش شدم

من عمر ابد یافته ام دل هشدار
کز جام بقای عشق مدهوش شدم

*******************

بازآ و صفا بده تو این محفل را
با خندۀ مِهر حل کن این مشکل را

گر رایحۀ قدس، تمنّا داری
از شائبه حسد تُهی کن دل را

*******************

وقت طرب و شور و نشاط است مخواب
از درگه دوست لحظه ای روی متاب

گر زندگی ابد تو خواهی ای دل
از جان بگذر به کوی جانان بشتاب

*******************

شعر از جناب هوشنگ روحانی (سرکش)
(منبع: خورشید در سیاه چال، موسسه مطبوعات ملی امری، 131 بدیع، صص 110-109)