۱۳۸۷-۱۱-۲۹

در بند روزگار...

در بند روزگار...

در بند روزگار اسیرم رها کجاست؟
آن کو رسد به درد من بینوا کجاست؟

هر روز کار من گره تازه می خورد
تاثیر اشک و آه به وقت دعا کجاست؟

مانم به شاخه ای که شکسته است زیر بار
آن دستهای مشفق پیوند زا کجاست؟

دل هم چو غنچه ای است دهان بسته از ملال
آن خنده شکفته ز باد صبا کجاست؟

بازیگر زمانه اگر حقه می زند
آخر گناه لعبت بی دست و پا کجاست؟

تا رفته راه دوست غباری رسد ز پیش
باران بی دریغ سحاب عطا کجاست؟

گوینده دوستان که چه شد چشمه سار طبع
حال و مجال جوشش موج صفا کجاست؟

آخر رسید عهد جوانی هنر چه شد؟
نقصان گرفت قوت خاطر دها کجاست؟

خواهم که عمر خویش به خدمت به سر برم
آن مایه جان که نذر کنم بر فدا کجاست؟

گم گشته ام به پیچ و خم راه زندگی
ای هادی سبیل خط انتها کجاست؟

خوش عالمی است ساحت روحانیان ولی
آن بال و پر که می بردم زی سما کجاست؟

هر محنتی که بر تو رسد حکمتی در اوست
اما توان صبر و نوای رضا کجاست؟


شعر از جناب دکتر شاپور راسخ

ماخذ: شاعرانی در ورای مرزها، به کوشش بهروز جباری، صص 251-252

هیچ نظری موجود نیست: